***معصومه ناز ما ******معصومه ناز ما ***، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره
**فاطمه بانوی ما ****فاطمه بانوی ما **، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

معصومه ، مسافر بهشت

پیشاپیش عیدت مبارک

سلام به دخمل نانازم و دوستای قشنگ و مهربونمون ومدم تا عیدتون رو پیشاپیش تبریک بگم  سالی پر برکت و خوش براتون از خدای مهربون میخوام . زنگی شادی داشته باشین با نی نی های گلتون خوش باشین انشاالله که به ما هم خوش بگذره امسال . معصومه عزیزم با اینکه پارسال هم پیشمون بودی اما امسال ذوقم بیشتره چون بزرگتر شدی و همدمی واسم . برات کلی لباس گرفتم که سر فرصت برات میذارم عکسشو تا یادگاری بمونه دلبندم .از خدا میخوام امسال سالی خرم و نیکو برات باشه  زیر سایه امام زمان و پدر و مادرت سالم باشی و دخترم ما خیلی تلاش میکنیم تا از لحظه به لحظه زندگیت استفاده کنیم تا دختری با تربیت عالی بشی امیدوارم این سال جدید زندگی جدیدی برات به ارمغان بیار...
29 اسفند 1391

جمله ها و شیرین کاریهای جدید

معصومه 18 ماهه: بابا بد.............................. بابا اومد مامان بف......................... مامان رفت نمی مام........................نمی خوام آیییییی چی سده..............آی چی شده میای بیییم دد.................میای بریم دردر دبش بی ینم.................کفش بپوشم جی جی دد................جی جی (لباس) بپوشیم بریم دردر بسه........................بسه دیگه نمیخوام نوم........................نون بل.....................پول آی دیبی...............های تی وی(tv) مععععععععصوووووووووووووووووو............ معصومه(زمانی که من میخوام دعوات کنم داد میزنم معصووووومه تو هم از من یاد گ...
29 اسفند 1391

عروسی خاله راضیه

صبح روز عروسی بود که بلند شدیم صبونه خوردیم و من رفتم آرایشگاه و شما پیش بابایی موندی تا بعدازظهر که من اومدمو تو خواب بودی قرار بود بریم آتلیه عکس بندا زیم بالاخره تو رو با زور بیدار کردیم که ای کاش نمیکردیم  به همین خاطر تو بد قلق شدی و همش گریه میکردی تو آتلیه اونقد گریه کردی که عکسامون خراب شد چشمات همه قرمز اوفتاد و ما هم نگران معصومه 18 ماهه: عزیز دلم این لباسیه که شب عروسی من و مامان جون تلاش کردیم برات دوختیم خلاصه اونقد تو آتلیه بد گذشت که با ناراحتی رفتیم سالن  اونجا هم همش گریه میکردی و از بغل من پایین نمیومدی خیلی خسته شدم دلم هم برات میسوخت تو که نمیفهمیدی چه خبره فقط شلوغی رو میدیدی و اعصابت خورد...
20 اسفند 1391

خاطره روز غم انگیز

سلام عشقم معصومه 18 ماهه: ببخشید مامانی اینقدر دیر به دیر برات می نویسم آخه عروسی خاله راضیه بود و همین طور خدنه تکونی عید خلاصه این چند وقته سرمون خیلی شلوغ بود تازه امروز یه کم کارام رو به راه شده به بابایی گفتم کامپیوتر رو راه بنداز تا من بتونم کار کنم عزیز دلم قربون دل معصومت برم سه چهار روز مونده بود به 18 اسفند که عروسی خاله راضیه بود خونه مامان جون بودیم سر ظهر بود که میخواستیم ناهار بخوریم توی اتاق با خاله بازی میکردی که یه دفعه صدات ریختن شیشه اومد هراسون اومدم تو اتاق که دیدم گریه میکنی بغلت کردم تا آرومت کنم که خاله گفت مرضیه صورتش بریده منم وحشت زده صورتتو نگاه کردم دیدم خونیه اما نبریده دستاتو نگاه کرده  دیدم ان...
19 اسفند 1391

18 ماهگی

سلام دختر کوچولوی ما                                                             عزیز دلم 18 ماهگیت مبارک البته این ماهگردت یه کم با درد همراه بود آخه واکسن داشتی دلبندم . دایی علی جون مامان اومد و واکسنت رو زد گریه میکردی مثل ابر بهاری                                  ...
6 اسفند 1391

جمله های زیبای دخترم

          سلام دختر نازم                     معصومه 17 ماهه: الان که دارم شادی امروز دلم رو برات مینویسم شما و بابایی تو خواب ناز هستین و من طاقت نداشتم تا صبح صبر کنم و این خاطره شیرین تر از عسل تو رو ننویسم    عزیز دلم امروز عصر وقتی حسابی بابا رو خسته کردی و کلی با هم بازی کردین اومدی سراغ من و در حالی که دستاتو به سمتم دراز کرده بودی گفتی با من میای بازی ؟ وای شوکه شدم کاملا قابل فهم و واضح بابا هم که تو آشپزخونه بود شنید و خندید. دختر گلم تو اگه بخوای میتونی راحت صحبت ک...
2 اسفند 1391
1